رهبر هشتاد و شش ساله ی من.....
عشق....،....
رهبر هشتادوشش ساله من است
ایستاده بر کوههای بلند استقامت
مثل صبح
از خورشید تابیده بر دشتهای سبز
سخن می گوید
از جوشش چشمه سار
بر شانه های رنج و طاقت
رازی دارد
او
از حوالی سرزمین ایمان
میهمان سرزده ی دل من است
با کوله بار امید
شبهای خسته ی دل مرا
فانوس به دست
خرامان
و آینه بر دوش می رود....