سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه های دیگر

سلام

سلام به دوستان عزیزم

اینا شعرهای خودمه

دوست دارم نظرتون رو در موردشون بدونم

انتقادهاتون رو به طور خاص


+ نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 95/3/15 ساعت 8:35 صبح توسط وجیهه نوربخش | نظر


آن مرد عبای سبز بر دوش....

او رفت که من خمیده بودم، بر خوابگه قرار.... آن یار

آتش زده بر دل حزینم، آن شعله ی بی قرار، آن یار

من مانده ام و هزار حسرت، من تشنه ی قطره ای از آن جام

بنگر به من نخورده مست و..... بنگر به تو و بهار فرجام

ای یار رمیده، پر گشودن، آزاد و رها شدن از این بند

بر من بنمای تا چگونه ست، آن لحظه ی انتظار و لبخند

آن راز مگوی عاشقانه، در نقطه ی صفر، در زدن چیست؟ 

آن سوختن و سکوت و ناگه، بر آتش عشق پر زدن چیست؟ 

سید منم این صدای خاموش، سید تو بگو تو ای غزل نوش

آخر تو گرفته ای در آغوش؟ آن مرد عبای سبز بردوش؟ 

فریاد! بگو چگونه است آن? خورشید که در بغل گرفتی

آن شوق که تا ابد تو را برد، آن بوسه که از ازل گرفتی.... 

یکم خرداد 1403


+ نوشته شده در چهارشنبه 103/3/2 ساعت 11:25 صبح توسط وجیهه نوربخش | نظر


غزه

غزه

ای آیه های زخمی و خونین... و ای اقصای طوفانی

برجان خشک و سردو تبدارم... مانند بارانی

من شرم این دنیای وهم انگیز تاریکم

تو آفتاب زندگی بخش بهارانی

 

من سالها در خویش، همچون سکوتی در شب تاری فرو رفتم

همچون غباری در، زیر سم اسبان سرخ آرزو بر باد

اما کمند تو، روحی به جان خسته من داد و برهم ریخت

کاخ سکوتم را

از ریشه و بنیاد

فریاد، 

فریاد ای دنیا

این خاک، بی ریشه نمی ماند

فرهاد، 

بی تیشه می میرد

مجنون سبویی دارد و گر نشکند لیلی

عشق بال و پر نمی گیرد

فریاد ای دنیا

غزه

این لحظه های عاشقانه این بلندای جنون برخاک

غزه

این خاک بر افلاک

تا بی نهایت تا ابد جاریست

آه ای مردم

چیزی در این دنیا

جز عشق زیبا نیست

 

 


+ نوشته شده در جمعه 103/1/17 ساعت 4:8 عصر توسط وجیهه نوربخش | نظر


قطره ای از تو...

نه هوایی برای بال زدن

دست بر وسعت زلال زدن

پای در گل نشسته بر سنگی

درد آهسته غم آهنگی

هی به جانم چو زهر می پیچد

این منم یا غم هزاران سنگ

دردل خسته ام ترک خورده

غربت لحظه های بی باران

طاقت زخمی ام نمک خورده

لحظه کوچکی ست بین سکوت

تا جنون رهایی فریاد

من همان لحظه ام که بغضش را

هی فروخورد و عاقبت افتاد

برزمینی که سخت تبدار است

بر زمینی که عشق می خواهد

بر زمینی که آرزوی تو را

در دل آتشین خود دارد

قطره ای از تو ای حقیقت ناب

همه شهر تشنه را سیراب

نتوان گفت قطره ای از تو

چه کند با زمین چشم براه

همه ی آن شگفتی و اعجاز

همه ی آن بهار و چشمه و راز...


+ نوشته شده در چهارشنبه 99/10/17 ساعت 11:35 صبح توسط وجیهه نوربخش | نظر


این ماه مثل معجزه ست...

عجب روزهایی دارد این ماه، انگار کمی بالاتر از خودت، خودت را می بینی. عجیب است که یک برهه از زمان اینطوری ست، مثل معجزه ست. اتفاقی که سالها نیفتاده این موقع مثل یک شگفتی ناگهان سر می زند. چیزهایی درون تو، خود را به تو نشان می دهند و یک احساس خاصی، مثل حالت شرمندگی نرمی که پشت آن نوعی آرامش و اطمینان هست، در وجودت جریان می گیرد. انگار یک نیروی گرم و الهام بخش بغلت کرده ودر قلبت زمزمه می کند: آرام باش، بهرحال اینها خوب نیستند و درون تو بودند، وتو شبیه اینها نیستی و آن نیرو، توی تو، خود خودت را به تو نشان می دهد. 

عجب روزهایی دارد این ماه، که درست روز عیدفطر با آن همه شادی که به دلت هجوم می آورد باز دلت تنگ می شود. تنگ می شود برای آرامش غروب و صدای اذان و افطار. تنگ می شود برای آن آغوش و نیروی گرم وعجیب. این ماه، ماه عجیبی ست، اتفاقی در آن می افتد، مثل معجزه. اتفاقی که بنظر می رسد خاص این برهه از زمان است. 

ودرست آخرین غروبش، انگار پرنده ای از قلبت به بالا پرواز می کند ودلت تنگ می شود. انگار که روح تو به آسمان برود.

وعید که شد، انگار از سفری پرماجرا و بسیار شگفت برگشته باشی و هنوز حس آن با توست و خاطرات زیبایش با توست و جهان اطرافت با تو روشن می شود و شادی دنیا را فرا می گیرد.

وبا تمام آن زیبایی روز عید، با تمام شادی اش، باز دلت تنگ می شود.


+ نوشته شده در شنبه 99/3/3 ساعت 9:20 عصر توسط وجیهه نوربخش | نظر


   1   2      >