سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه های دیگر

حادثه ای از جنس ناگهان

یکی از روزهای زمستان بود، از آن روزهای سرد که در کوهستان عطر هوای سرد اما پاک در مشام می پیچد، تا آنجا که حتی سرما که همیشه در شهر پردود، ناخوشایند به نظر می رسد، در کوهها قابل تحمل و حتی دوست داشتنی ست. در راه بودم و شاید کمی هم بی دغدغه، دل به طبیعت سپرده بودم و چشمان را در گذر از کوهستان در آسمان رها کرده بودم. بی هیچ حادثه ای که عبور پرشتاب سواران را از کنار هم بر هم بزند... کسی چه می داند؟ شاید بی دغدغه بودن که انسان را به وادی عادت و تکرار می کشاند گناه است. مرا نیز چنین شده بود. اندیشه ام می رفت که به خواب رود که حادثه ای از جنس ناگهان دیوار دل و ذهنم را در هم شکست. از آن دسته حادثه ها، که زمین و زمان دست به دست هم باید بدهند تا تو درست در جای مناسب و در نقطه ای بسیار دقیق شاهد آن باشی.
دودها، زخمی ها، دردها و فریادهای ناشی از تصادف چیزهایی نیستند که مایل به شرح مفصل آنها باشم. اما همین بس که پنجره های گشوده را وصف کنم. شاید بپرسید که صحنه های فریاد و درد و زخمیانی که منتظرند کسی آنان را از لابه لای آهن پاره های اتوموبیل در حال انفجار بیرون بکشد چه ربطی به هرجریانی دارد که داستانم را با آن شروع کرده ام!!... حق دارید...حال من هم در آن لحظات این نبود، همانطور که می توان حدس زد دچار بهت و حیرت و شوک بودم....حیرتی که با فشار پنجره های بسته ذهنم را هل می داد. انگار آن درهای بسته و خاک خورده قدیمی به سوی دنیایی تازه می چرخید و حتی می شکست و فرومی ریخت و افکاری جدید شروع به نمایان شدن می کرد. افکاری که با تمام وجود به زندگی اشاره می کردند. تصور زندگی ای که در حال محو شدن بود مرا به یاد آورد که زندگی همان چیزی بود که چشمانم را باید به سوی خود می گشود. و این بود که دوباره و انگار تازه.... دانستم که زندگی ست آنچنان بر ما طلوع کرده و می درخشد.


+ نوشته شده در یکشنبه 93/1/31 ساعت 12:30 عصر توسط وجیهه نوربخش | نظر


شاهکاری از خدای عشق!

شادی.......! شادی هست! اما مردمان درجایی می جویندش که هرگز نمی یابند.


من تمام شهررا
گشته ام
در پی بهار گمشده،
بهار
در سکوت مردمان نبود
در پی بهار پرسه می زنم
روزها
گرچه مردم از لباس و کیف و کفش نو
از خرید هفت سین،زیاد حرف می زنند
هیچ حرفی از بهار
برزبان این و آن نبود
شادی شکوفه ها
برق چشمهای بچه ها
ترانه ها و چشمه ها
پشیزی ارزشی نداشت
آفتاب
در دل غریبه شان
تابشی نداشت
هیچکس
از قشنگی بهار
از طراوت و شکوه سبزه زارها خبر نداشت
پیش رفتم و نگاه کردم و خداااااااااااااااااا
عجب زمانه ای!
او که از درخت حرف می زند، بدست
جز تبر نداشت
آه...........
چه تناقض عجیبی است این!
خنده های آنچنان و قلبهای اینچنین!
مردمی که این قدَر غریبه اند با بهار
پس چگونه می زیند؟
پس چگونه عشق را
در ترانه ی پرندگان شنیده اند؟
یا خدای را
در کدام صبح تازه دیده اند؟
مردمی که در پی شب و دروغ و خواب و سنگ
روزو شب دویده اند
پس کجای این زمین
طعم عشق را چشیده اند؟....
آه.........
چه تناقض عجیبی است این!
روزها گذشت..............................................
رفتم از خودم برون
به درون قلبهای غرق خون
رفتم از زمین
به هوای چشمهای غرق اشک
از زمین
تا هوای چشمهای شبنمی!
 برق اشک!
از زمین
تا دل یگانه مردمی که گاه
مثل آخرین شگفتی خدا، طلوع می کنند!
خواستم بدانم آن ستاره ها و ماهها چرا رکوع می کنند!
رفتم از زمین
در پی بهار گمشده!
غرق خون شدم!
ای خدای آرزو!
من چگونه بودم و کنون
چون شدم!
تا قدم گذاشتم
مست از ترانه ی جنون شدم!
از دلی
قطره قطره عشق می چکید
گل به گل بهار می شدوخدای عشق
لحظه ی سپیده را
هدیه به زلالی نگاه کرد
گل به گل بهار می شدو خدای عشق
لحظه های جاودانه ی سرور را
هدیه به تمام چشمه های پاکِ غرق ماه کرد!
بعد
در نهایت لطافت، آب را
در حوالی صفای تشنگی
رو به راه کرد
با محبتی نگفتنی
عطریاسهای سرخوش و سپید را
به شرافت و خلوص هدیه کرد
نور را
به تمام قلبهای بی ریا
شوررا
به باغِبان پیر، در ستایش از
دستهای پینه بسته اش
به پاس دوستیش با زمین
به پاس چشمهای شادمان وبی قرارو خسته اش
در تمام سفره های سادگی
صادی از صفای باطن و صداقت و صمیمیت گذاشت
آن بهار شادمانه که
شاهکاری از خدای عشق بود

 


+ نوشته شده در دوشنبه 93/1/4 ساعت 12:18 عصر توسط وجیهه نوربخش | نظر