گنجشککی غزلی می خواند.....
باران صبح دل انگیزان
برشهرِخاطره ها ریزان
رقصان و مست و غزلخیزان
آهنگ نام تو دریادش
رنگین ترانه ی پاییزان
با برگ و باد در آویزان
از جام چشم تو پرهیزان
صدرنگ نام تو دریادش
آیینه برلب مستی ماند
گنجشککی غزلی می خواند
(بیچاره حوض فقط دیده ست،
در شهر کوچک نقاشی)
ناگه عقاب شد، گنجشک
نقش تو برلب دریا دید
چشمی به هم زدی و یک آن
مرد مکاشفه ها گم شد.....
آنگه که خواست بیاموزد
درسی به شیوه ی سقراطی
از گوشه گوشه ی چشمانت.......