سلام، با آن که با آفتاب لحظههاي نازنين آغاز کردهايد، انگار ميکنم آواي واژههاتان کمي نمناک است، نميدانم خيال خامم را چگونه بنگارم. چه ميتوان نوشت بر خالق واژههايي ميمانند جاودان، چگونه ميشود از بوستان خيال ِ ديگري گلواژهاي چيد. بارها ازين گلزار بگذشتم و ننوشتم، شعر را هر خوانشگر براي خود ميخواند، چنين کردم. نگارگران را هماره ميستايم. تنها نميدانم چگونه ميتوان باغباني را که واژه ميکارد و مراقب است تا حروف نلغزند و سر جاي خود باشند و با آهنگ ذهن شاعر، در کلاس خود مرتب بنشينند و باهم آن سرود بخوانند، به تصوير چند حرف نمايان کرد، اما انگار که کودکيهايم حرف خويش ميگويد، همان شيطنتهاي سر کلاس درس را ميگويم. بسيار لطيف بود و کمي نمناک، همان که نوشتم گويا، کودکيهاي خيالم ميگويد چراغ اميدواري را لطفا روشنتر کنيد. چشمانم در هواي مهآلود خوب خوب نميبيند. اميدوارم آن بزرگوار از غيبت کبري برگردند و شما به پيشوازشان برويد، در يک روز که آسمان آبيست، در کنار يک گندمزار، که نسيم خوشبو خوشههاي گندمش را نوازشش ميکند، و آن دانهها و خوشهها همگي باهم بمناسبت آن ظهور انگار که موج مکزيکي به راه انداختهاند و خوشحالند. آمين