کلاغه به خونش نرسیده هنوز،اما....
قسمتی بود از زندگی که پاییز نام داشت.
با ماجرایی رنگین از برگریزان و فروریزان، داستانی تازه از او که زنده می کند و می میراند.
یکی بود و بود و بود،
یکی نبود و سپس بود،
و پاییز شد تا کجا؟ شاید پاییز شد که بعد بهار شود..... و بهار امتداد قصه ای بود که خدا در زمین می گسترد. و سپس انسان در بطن داستان متولد شد. در جریانی ممتد، یگانه و پایان ناپذیر.
تا بهاران معنای خود را بازیابد، و جهان عمق خود را آشکار کند. اینگونه شد که انسان جزئی از قصه شد. شد فرود و شد فراز آن. زیبایی آن شد و روشنایی اش. و این داستان ناتمام است. کره خاکی با زاویه ای خاص می چرخد. و در برابر چشمان شگفت زده انسان فصلها را پدیدار می سازد. معمار زمین و سازنده ی حس حیرت، بهاررا در آنسوی زمین پنهان و در این سوی زمین نقش می زند. این می رود و آن می آید. بی هیچ خموشی و هیچ سکونی. می توان سنگ بود و فرسود، یا آب بود و جریان داشت به سوی اقیانوس.
معمولا عادت به نتیجه گیری در پایان داستان ندارم. اما به نظر می رسد این بار باید چیزی گفت. جمله ای که ممکن است تمام کننده باشد. زندگی جاریست و آنچه زنده است جریان می یابد و برعکس. به قول داستانهای قدیمی: بالا رفتیم و پایین رفتیم، تنها راستی بود که معنا داشت و زندگی همچنان جریان داشت و هنوز نه کلاغی و نه انسانی به مقصد نرسیده بود، اما همین بس که هیچ چیز ساکنی زیبا وزنده نبود.