شاهکاری از خدای عشق!
شادی.......! شادی هست! اما مردمان درجایی می جویندش که هرگز نمی یابند.
من تمام شهررا
گشته ام
در پی بهار گمشده،
بهار
در سکوت مردمان نبود
در پی بهار پرسه می زنم
روزها
گرچه مردم از لباس و کیف و کفش نو
از خرید هفت سین،زیاد حرف می زنند
هیچ حرفی از بهار
برزبان این و آن نبود
شادی شکوفه ها
برق چشمهای بچه ها
ترانه ها و چشمه ها
پشیزی ارزشی نداشت
آفتاب
در دل غریبه شان
تابشی نداشت
هیچکس
از قشنگی بهار
از طراوت و شکوه سبزه زارها خبر نداشت
پیش رفتم و نگاه کردم و خداااااااااااااااااا
عجب زمانه ای!
او که از درخت حرف می زند، بدست
جز تبر نداشت
آه...........
چه تناقض عجیبی است این!
خنده های آنچنان و قلبهای اینچنین!
مردمی که این قدَر غریبه اند با بهار
پس چگونه می زیند؟
پس چگونه عشق را
در ترانه ی پرندگان شنیده اند؟
یا خدای را
در کدام صبح تازه دیده اند؟
مردمی که در پی شب و دروغ و خواب و سنگ
روزو شب دویده اند
پس کجای این زمین
طعم عشق را چشیده اند؟....
آه.........
چه تناقض عجیبی است این!
روزها گذشت..............................................
رفتم از خودم برون
به درون قلبهای غرق خون
رفتم از زمین
به هوای چشمهای غرق اشک
از زمین
تا هوای چشمهای شبنمی!
برق اشک!
از زمین
تا دل یگانه مردمی که گاه
مثل آخرین شگفتی خدا، طلوع می کنند!
خواستم بدانم آن ستاره ها و ماهها چرا رکوع می کنند!
رفتم از زمین
در پی بهار گمشده!
غرق خون شدم!
ای خدای آرزو!
من چگونه بودم و کنون
چون شدم!
تا قدم گذاشتم
مست از ترانه ی جنون شدم!
از دلی
قطره قطره عشق می چکید
گل به گل بهار می شدوخدای عشق
لحظه ی سپیده را
هدیه به زلالی نگاه کرد
گل به گل بهار می شدو خدای عشق
لحظه های جاودانه ی سرور را
هدیه به تمام چشمه های پاکِ غرق ماه کرد!
بعد
در نهایت لطافت، آب را
در حوالی صفای تشنگی
رو به راه کرد
با محبتی نگفتنی
عطریاسهای سرخوش و سپید را
به شرافت و خلوص هدیه کرد
نور را
به تمام قلبهای بی ریا
شوررا
به باغِبان پیر، در ستایش از
دستهای پینه بسته اش
به پاس دوستیش با زمین
به پاس چشمهای شادمان وبی قرارو خسته اش
در تمام سفره های سادگی
صادی از صفای باطن و صداقت و صمیمیت گذاشت
آن بهار شادمانه که
شاهکاری از خدای عشق بود