حادثه ای از جنس ناگهان
یکی از روزهای زمستان بود، از آن روزهای سرد که در کوهستان عطر هوای سرد اما پاک در مشام می پیچد، تا آنجا که حتی سرما که همیشه در شهر پردود، ناخوشایند به نظر می رسد، در کوهها قابل تحمل و حتی دوست داشتنی ست. در راه بودم و شاید کمی هم بی دغدغه، دل به طبیعت سپرده بودم و چشمان را در گذر از کوهستان در آسمان رها کرده بودم. بی هیچ حادثه ای که عبور پرشتاب سواران را از کنار هم بر هم بزند... کسی چه می داند؟ شاید بی دغدغه بودن که انسان را به وادی عادت و تکرار می کشاند گناه است. مرا نیز چنین شده بود. اندیشه ام می رفت که به خواب رود که حادثه ای از جنس ناگهان دیوار دل و ذهنم را در هم شکست. از آن دسته حادثه ها، که زمین و زمان دست به دست هم باید بدهند تا تو درست در جای مناسب و در نقطه ای بسیار دقیق شاهد آن باشی.
دودها، زخمی ها، دردها و فریادهای ناشی از تصادف چیزهایی نیستند که مایل به شرح مفصل آنها باشم. اما همین بس که پنجره های گشوده را وصف کنم. شاید بپرسید که صحنه های فریاد و درد و زخمیانی که منتظرند کسی آنان را از لابه لای آهن پاره های اتوموبیل در حال انفجار بیرون بکشد چه ربطی به هرجریانی دارد که داستانم را با آن شروع کرده ام!!... حق دارید...حال من هم در آن لحظات این نبود، همانطور که می توان حدس زد دچار بهت و حیرت و شوک بودم....حیرتی که با فشار پنجره های بسته ذهنم را هل می داد. انگار آن درهای بسته و خاک خورده قدیمی به سوی دنیایی تازه می چرخید و حتی می شکست و فرومی ریخت و افکاری جدید شروع به نمایان شدن می کرد. افکاری که با تمام وجود به زندگی اشاره می کردند. تصور زندگی ای که در حال محو شدن بود مرا به یاد آورد که زندگی همان چیزی بود که چشمانم را باید به سوی خود می گشود. و این بود که دوباره و انگار تازه.... دانستم که زندگی ست آنچنان بر ما طلوع کرده و می درخشد.