آن مرد عبای سبز بر دوش....
او رفت که من خمیده بودم، بر خوابگه قرار.... آن یار
آتش زده بر دل حزینم، آن شعله ی بی قرار، آن یار
من مانده ام و هزار حسرت، من تشنه ی قطره ای از آن جام
بنگر به من نخورده مست و..... بنگر به تو و بهار فرجام
ای یار رمیده، پر گشودن، آزاد و رها شدن از این بند
بر من بنمای تا چگونه ست، آن لحظه ی انتظار و لبخند
آن راز مگوی عاشقانه، در نقطه ی صفر، در زدن چیست؟
آن سوختن و سکوت و ناگه، بر آتش عشق پر زدن چیست؟
سید منم این صدای خاموش، سید تو بگو تو ای غزل نوش
آخر تو گرفته ای در آغوش؟ آن مرد عبای سبز بردوش؟
فریاد! بگو چگونه است آن? خورشید که در بغل گرفتی
آن شوق که تا ابد تو را برد، آن بوسه که از ازل گرفتی....
یکم خرداد 1403