روح رهایی
روزی هجوم آهی
بر جان من شتک زد
از غزه روی ماهی
با غمزه ای نگاهی
بغض مرا شکست و
روح مرا ترک زد
همچون سبوی مجنون
در دستهای لیلی
یا سنگ بی ستون و
فرهاد دست خالی
چون برگهای پاییز، جسم غمین من بود،
تا آن زمان که چون رعد
ماه کمانی عشق، تیری نشاند بر دل، روح رهایی آورد
خورشید لحظه لحظه
از سرزمین غزه
تابید بر غم من
تبدار و زخمی اما
آن شور در نگاهش
آرام و مرهم من