هرگز نرفته ای.....
هرگز غروب نکرده ای،.... اما
از ابرهای تیره چشمم، تا آفتا ب تو
باران صد بهار فاصله است
این فاصله ست بین من و تو
این شهر پرغبار «فاصله» است
آن روز که دیدار دیر شد، نگاهم اسیر شد
یک واژه ی سکوت.... اسیر افقهای تنگ شد
این «من» میان من و تو درنگ شد
آنروز دیر شد
آنروز بود که آئینه ها شکست
و قلبها هزار تکه شدند
تنها و یکه شدند
هرگز غروب نکرده ای، تا تو..... فرسنگهای فاصله «من» ام
هرگز نرفته ای و من
در بند خویشتنم
روزی حضور تو اعجاز می کند
آنروز مرد سیزده و سی صد
در انتظار دیدن تو
از جنگل امید، آهو گرفته است
آنروز.... روز هشتم هفته ست، یک اتفاق تازه که تقویم، آن را به یاد ندارد
روزی حضور تو اعجاز می کند
آنروز، قطره ای که جرات دریا شدن نداشت
بر بام بام موجهای تو پهلو گرفته است......